جهان ما، آکنده از امور و واقعیت‌های تغییرناپذیر است. خرسند بودن و رضایت دادن و پذیرش واقعیت هایِ دگرگون ناشدنی، شرط بهروزی و شادکامی است. 

تلخکامیِ ما تنها محصول آن است که در پهنه‌ی پهناورِ وجود، دلخواه خود را نمی‌بینیم و آنچه می‌بینیم هم دلخواه ما نیست. به تعبیر شاعر معاصر: 

 «هیچ می‌دانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟ 

زان که بر این پرده‌ی تاریک این خاموشی نزدیک

آنچه می‌خواهم نمی‌بینم

و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم» (شفیعی کدکنی) 

در تصویری که از بهشت جاودان و می‌نوی اخروی به دست داده‌اند، تأکید اصلی بر همین نکته بوده است. می‌گفته‌اند بهشت برین جایی است که واقعیت‌ها جملگی دلخواه شما هستند. 

آنچه بینی دلت‌‌ همان خواهد

وآنچه خواهد دلت‌‌ همان بینی (هاتف اصفهانی) 

قرآن در توصیف بهشت چنین گفته است: «َفِیهَا مَا تَشْتَهِیهِ الْأَنفُسُ وَتَلَذُّ الْأَعْیُنُ» (زخرف: ۷۱) هر چه دل، اشت‌ها و تمنا کند می‌بیند و هر آنچه آدمی می‌بیند، همانی است که دلخواه اوست. 

اگر بپذیریم که دنیای ما پُر است از واقعیت‌هایی که تن به تغییر نمی‌دهند؛ اگر بپذیریم که نظام هستی سازگار و همسو با تمنیات و تصوّرات ما آفریده نشده و به گونه‌ای نیست که بتوانیم با هر واقعیتی بر سر ستیز باشیم، آنگاه است که در می‌یابیم گریز و گزیری جز خرسند بودن، رضا دادن و پذیرفتن واقعیت‌های جهان نداریم. 

شناخت واقعیت‌هایی که در نظام هستی به طور اعمّ و در زندگی شخصی من به طور اخص، امکان تغییر ندارند، در وهله‌ی اول بسیار ضروری و نیز مطلوب است. باید بدانیم و پی ببریم که از واقعیت‌های زندگی خود، کدامیک دیگر از ثبات برخوردارند و به هیچ روی دگرگون نمی‌شوند. این شناخت و آگاهی مقدمه‌ی گریزناپذیرِ یک زندگی آرام است. مصطفی ملکیان می‌نویسد: 

 «شک نیست که تغییر قوانین جهان هستی در حد وسع و توان ما آدمیان نیست و یکی از لوازم این حقیقت این است که واقعیت‌های تغییر پذیر را فقط می‌توان با توسل به واقعیت‌ها تغییر داد، چه رسد به واقعیت‌های تغییر ناپذیر که طبق تعریف اصلا تغییرشان نمی‌توان داد و اگر واقعیت‌ها (ی تغییر پذیر) را فقط به مدد واقعیت‌ها دگرگون می‌توان کرد و نه با توسل به پیش داوری‌ها، خرافات، آرزو اندیشی‌ها، اوهام و خیالات و جهل‌ها، ظاهرا چاره‌ای جز این نیست که واقعیت‌ها را بشناسیم تا اولا: بدانیم که چه واقعیت‌های تغییر ناپذیرند تا در باب آن‌ها حلقه اقبال ناممکن نجنبانیم و عرض خود نبریم و زحمت دیگران نداریم و چه واقعیت‌هایی تغییر پذیرند و ثانیا: بدانیم چه واقعیت‌هایی تغییر دهنده واقعیت تغییرپذیری که نامطلوب است و قصد دگرگون کردنش را داریم می‌توانند بود و چه واقعیت‌هایی قدرت تغییر دادن واقعیت نامطلوب مورد نظر را ندارند تا تفکیک واقعیت‌های تغییر ناپذیر از واقعیت‌های تغییرپذیر و تمیز واقعیت‌های تغییر دهنده از واقعیت‌هایی که قدرت تغییر امور نامطلوب ما را ندارند، صورت نپذیرد در جهت بهبود وضع و حال خود قدم از قدم بر نمی‌توانیم داشت و برای حصول این تفکیک و تمییز باید جهان هستی را واقعا بشناسیم، نه اینکه به عقاید خود دلخوش داریم و گمان کنیم جهان هستی خود را با عقاید ما انطباق خواهد داد.» (۱) 

بُز کوچکی را در نظر گیرید که در اثنای عبور با کوهی مواجه می‌شود. اگر در پیِ آن باشد که با شاخ‌هایش کوه را جا به جا کند، نه تنها توفیقی نمی‌یابدکه‌‌ همان شاخ‌هایش را هم از دست می‌دهد. بهترین راه این است که کوه را دور بزند. باید پذیرفت که برخی واقعیت‌ها مانند کوه، ثابتند و ستیهندگی با آن‌ها تنها شاخ‌های توانایی و آرامش ما را می‌شکنند. 

در وهله‌ی اول واقعیت‌های زندگی هر فرد، به دو دسته‌ی بزرگ امور تغییرپذیر و امور تغییر ناپذیر تقسیم می‌شود. امورتغییر پذیر هم به نوبه‌ی خود به دو دسته‌ی واقعیت‌های مطلوب و واقعیت‌های نامطلوب تقسیم می‌گردد. یعنی واقعیت‌هایی هستند که اگر چه تغییر پذیرند اما همانگونه که هستند مطلوبند و نباید دست به تغییرشان زد. واقعیت‌هایی هستند که اگر چه نامطلوبند اما راهی برای تغییرشان نیست. و تنها واقعیت‌هایی که در درجه‌ی اول تغییرپذیرند و در درجه‌ی دوم مطلوب نیستند، باید مشمول اهتمام و مبارزه‌ی مجدانه ما قرار گیرند. قلمرو مبارزه و ستیزه ما تنها با این دسته از واقعیت‌ها باید باشد. 

کنار آمدن، رضا دادن، پذیرفتن و خرسند بودن به واقعیت‌ها وامور ثابت و لایتغیر زندگی ما، به تعبیر ویتگنشتاین اولین قاعده‌ی حکمت است. شرط اول یک زندگی حکیمانه: 

ویتگنشتاین (فیلسوف اتریشی قرن ۲۰) می‌گوید: «مفهوم نادرستی داری اگر از سرنوشت خشمگین باشی. باید مفاهیم‌ات را تغییر دهی. رضایت از سرنوشت باید اولین قاعده‌ی حکمت باشد.» (۲) 

همو می‌گوید: 

برای اینکه سعادتمندانه زندگی کنم باید در هماهنگی با جهان باشم. و این یعنی‌‌ همان «سعادتمند بودن». (۳) 

مونتنی (حکیم و فیلسوف قرن ۱۶) می‌گوید: «باید یاد بگیریم که تحمل کنیم آنچه برایمان اجتناب ناپذیر است. زندگی ما، مثل هم نوایی جهان، متشکل است از امور متناقض، انگار از نواهای گوناگون، بلند و کوتاه، بالا و زیر، صاف و گرفته (....) دازاین ما نمی‌تواند بدون این آمیختگی وجود داشته باشد، و هر یک از تار‌ها‌‌ همان قدر لازم است که دیگری.» (۴) 

البته، روشن است که جبونی و بی‌دلی تنها وقتی است که من از سرِ بی‌ارادگی و ناتوانی تسلیمِ واقعیت‌های تغییر پذیرِ نامطلوب شوم. اینجاست که راضی بودن از سرنوشت و تقدیر، حاصلی جز وخامت اوضاع در پی ندارد و نشانِ کاهلی و سست عنصری فرد است. در این مجال است که اقبال لاهوری به شدت به کسانی می‌تازد که بر لب، حرف تقدیر دارند و سروری و سیادت را از آنِ ملتی می‌داند که با دستانِ خود تقدیرِ خود را می‌نویسند: 

خدا آن ملتی را سروری داد

که تقدیرش به دست خویش بنوشت

باید در برابر ضرورت زانو زد. در برابر آنچه تغییر نمی‌کند مقاومت کردن، عقلانی نیست. وقتی نمی‌پذیرم و با واقعیت تغییر ناپذیر می‌ستیزم، بی‌آنکه آن واقعیت دستخوش تغییر گردد، من دستخوش ناثباتی و تشویش می‌شوم. اینجاست که باید با سرنوشت آشتی کرد. تقدیر را پذیرفت و به آن تن داد و در برابرش زانو زد. به آنچه گریزی از آن نداریم، چه بهتر که رضا بدهیم. 

سنکا (فیلسوف رواقی، ۶۵ قبل از میلاد) می‌گوید: «حیوانی که با حلقه‌ی طناب در می‌افتد، آن را سفت‌تر می‌کند. هیچ یوغی آن قدر سفت نیست که اگر حیوانی با آن کشیده شود کمتر از هنگامی که با آن بجنگد آسیب نبیند. یک راه تسکین شرور طاقت فرسا این است که به آن‌ها تن دهیم و در برابر ضرورت زانو بزنیم.» (۵) 

اسقف رومی، هیپولیتوس می‌گوید: «سگی که به گاری بسته می‌شود، اگر بخواهد کسی یا چیزی را تعقیب کند، کشیده می‌شود و تبعیت می‌کند، که به این ترتیب حرکت خودجوش او با ضرورت همزمان می‌شود. ولی اگر سگ تبعیت نکند، به هرحال مجبور به این کار می‌شود. انسان‌ها نیز همین طورند: حتی اگر نخواهند، مجبورخواهند شد از آنچه مقدّر است تبعیت کنند.» 

گذشته هرگز قابل تغییر نیست. یکی از واقعیت‌های تغییرناپذیر هستی، گذشته است. (۶) 

دکارت (فیلسوف و ریاضی‌دان قرن ۱۷)، می‌گفت: «هیچ قدرتی نمی‌تواند کاری کند که آنچه انجام شده انجام نشده گردد.» (۷) اتفاقی که افتاد، گرچه می‌شود کاری کرد که تکرار نشود یا از آثار زیانبارش کاست، اما نمی‌شود کاری کرد که از بُن و اساس محقق نشده باشد. کوزه‌ای که شکست و آبش ریخت، واقعیت و اتفاقی غیر قابل تغییر است. می‌توان کوشید که کوزه‌ی دیگری نشکند یا حتا می‌توان بخشی از آب ریخته شده را جمع کرد، اما این اتفاق که رنگ گذشته گرفته است، دیگر از اموری است که باید در موردشان گفت: «جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟» 

حافظ شیراز با تأکید بر همین نکته و قاعده‌ی مهم حکمت، می‌گوید: 

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 «روزی» را در این بیت به معنای گسترده‌اش بگیریم. یعنی هر آنچه نصیب و قسمت و بهره‌ی ماست. حافظ می‌گوید همین یک نکته می‌تواند تو را از چنگال اندوه برهاند: در طلبِ آنچه به دست نامدنی است مباش. چیزی که می‌دانی بر اساس روال و رویه‌ی معقول فراچنگ نمی‌آری، طلب مکن. و گرنه باید خون بخوری و رنج مضاعف ببری. 

همین نکته را کمال اصفهانی پیش‌تر از حافظ گفته است: 

اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی

وگربداده قناعت کنی بیاسائی 

راز آسودن از دیدگان حکیمان تنها و تنها در همین یک نکته است: «خرسندی» 

حافظ شیراز می‌گفت: 

رضا به داده بده وز جبین گره بگشا

که بر من و تو درِ اختیار نگشاده است

پذیرفتن اینکه در توان من نیست که آسمان را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم. امور فراوانی هستند که هرگز نمی‌توانم تغییرشان بدهم پس چه بهتر که به آن‌ها رضا بدهم و آشتی کنم تا درونی آرام و عاری از تشویش بیابم. 

هر چه بر داشته‌ها و دارایی آدمی افزوده می‌شود، تشویش و آشفتگی او بیشتر می‌گردد. اینجاست که خواجه‌ی شیراز می‌گوید: 

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است

خدایا مُنعِمَم گردان به درویشی و خرسندی 

البته درویشی که خرسند نباشد، بهره‌ای از اقبال و توفیق نبرده است. اما درویشی توأم با خرسندی، کیمیای سعادت است. تنها درویشانِ خرسندند که در آشفته بازار این دنیا، گوی توفیق و کرامت را ربوده‌اند. 

عزیزالدین نسفی (عارف قرن هفتم) می‌نویسد: «ای درویش! اگر به آنچه داری راضی شوی، و شکر آن چیز بگذاری، و آن را به غنیمت داری، همیشه مجموع دل و آسوده خاطر باشی. و اگر به آنچه داری، راضی نشوی، و طلب زیادت کنی، همیشه پراکنده خاطر و در زحمت باشی، از جهت آنکه بایست ‌‌نهایت ندارد. و آن عزیز ازسر همین نظر فرموده است. 

اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی

وگربداده قناعت کنی بیاسائی (کمال اصفهانی) 

ای درویش! به یقین بدان که فراغت و جمعیت در ترک است، هر کجا ترک بیشتر، فراغت و جمعیت بیشتر. 

ای درویش! اگر نمی‌توانی، که آزاد و فارغ شوی، باری راضی و تسلیم باش. 

بدان که هر چیز که در عالم موجود است نهایتی و غایتی دارد. ‌‌نهایت هر چیز بلوغ است، و غایت هر چیز حرّیت است. و این سخن تو را جز به مثالی معلوم نشود. بدان که میوه چون بر درخت تمام شود، و به ‌‌نهایت خود رسد، عرب گوید که میوه بالغ گشت. و چون میوه بعد از بلوغ از درخت جدا شود و پیوند از درخت جدا کند، عرب گوید که میوه حرّ گشت. 

ای درویش! آن کس که می‌گوید: «جامه‌ی نو می‌خواهم و کهنه نمی‌خواهم»، در بند است. و آن کس که گوید: «جامه‌ی کهنه می‌خواهم و نو نمی‌خواهم» هم در بند است، و بندی از آن روی که بند است تفاوتی نکند. اگر زرّین بود یا آهنین، هر دو بند باشد. آزاد آن است که او را به هیچ گونه و هیچ نوع بند نبود، که بند بُت باشد، جمله بتان را شکسته بود، و از همه گذشته باشد؛ و دل را که خانه‌ی خدای است، از بتان پاک کرده بود. 

ای درویش! هر کاری که نه فرض است، و هرکاری که سبب راحت دیگری نیست، بر آن کار عادت مکن! که چون عادت کردی آن کار بت تو گشت. و تو بت پرست گشتی. مثلاً یکی با خود قرار دهد که من بعد از خانه بیرون نیایم؛ و یکی دیگر با خود قرار دهد که من بعد پیش کس بر نخیزم، و مانند این؛ جمله بتان‌اند. و کسی باشد که چنیدن سال بت پرست بود، و هم هروزه عیب بت پرستان کند. و نداند که همه روز بت می‌پرستد. هر که به کاری عادت کرده باشد، و نتواند که آن عادت را بر اندازد، باید که دعویِ آزادی و فراغت نکند. 

ای درویش! تا این گمان نبری که آزاد را خانه و سرای نباشد و باغ و بستان نبود. شاید که آزاد را خانه و سرای باشد، و باغ و بستان، و حکم و پادشاهی بود، اما اگر پادشاهی به وی دهند، شاد نشود، و اگر پادشاهی ازوی بستانند، غمگین نگردد. آمدن پادشاهی و رفتن پادشاهی هر دو پیش او یکسان باشد، و ردّ و قبول خلق هر دو پیش او یکسان بود. اگر قبولش کنند، نگوید که من ردّ می‌خواهم، و اگر ردّش کنند، نگوید که من قبول می‌خواهم. این است معنی بلوغ و این است معنی رضا و تسلیم. «هرکه دارد، مبارکش باد!» (۸) 

عزیزالدین نسفی، به مخاطبانش توصیه می‌کند که شادی و آرامش را در نهانخانه‌ی دلشان جست‌و‌جو کنند. اینکه آزاده باشند و آمد و شد و نوسان عالم بیرون، نتواند بر آرامش و شادی درونشان ذره‌ای تأثیر بنهد. حرّیت و آزادگی در بی‌تعلقی و وارستگی است. در راضی بودن و خرسند شدن به آنچه که هست. آنچه که نمی‌توان کاریش کرد.‌‌ همان که قرآن به زیبایی عنوان کرده است

 «لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ (سوره حدید، آیه ۲۳) تا بر آنچه از دست‏شما رفته اندوهگین نشوید و به [سبب] آنچه به شما داده است‏شادمانى نکنید و خدا هیچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.» 

درون فردِ حکیم و وارسته، بی‌التفات به تغییرات عالم بیرون از ثبات و آرامش بهره‌مند است. آنچه از دست می‌دهد و آنچه به دست می‌آورد درون او را منقلب نمی‌کند. نه فقدان چیزی متأسف و لب گزانش می‌کند و نه یافتِ چیزی سرمست و خرامان. شادی وغمش از درونش جوانه می‌زند و بی‌اعتنا به جزر و مدِ عالمِ متلاطم و مواج بیرون، درونش آرامشی غبطه انگیز دارد. 

در این میان به زعم من، شمس تبریزی،‌‌ همان که حضورش به مولانا پرِ پرواز داد، بی‌همتا است. در مقالات شمس می‌خوانیم: 

 «من چو شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم که غم من به کس سرایت کند.» (۹) 

 «مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مراد در بی‌مرادی همچنان در پیچیده است. در آن بی‌مرادی امید مراد است، و در آن مراد غصه‌ی رسیدن بی‌مرادی. آن روز که نوبت تب من بودی، شاد بودمی که رسید صحت فردا. و آن روز که نوبت صحت بودی، در غصه بودمی که فردا تب خواهد بودن.» (۱۰) 

 «درویش را از تُرُشی خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بط را چه زیان؟» (۱۱) 

 «اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن، من لاابالیم [بی‌اعتنا و بی‌تفاوت]. نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!» (۱۲) 

این عبارات از روحی که به وارستگی تمام عیار نائل شده، سرچشمه گرفته است. می‌گوید چه مرا‌‌ رها کنید و چه همراهیم کنید تأثیری در اوضاع درونی من ندارد. رنج و شادی من از نهاد من برخاسته‌اند. 

اگر آرامش خود را منوط و وابسته به آسایش یا وضعیت خاص بیرونی کنیم، مثل آن است که بر روی آب می‌نگاریم. اوضاعِ عالَمِ بیرون در اختیار ما نیست و ما سهم کوچکی در مدیریت آن داریم. اما اگر آرامش درونی ما فراسوی افت و خیز و نوسانِ تغییرات بیرونی باشد، مدیریت و کنترل آن بر عهده‌ی خودمان خواهد بود. 

صائب تبریزی به زیبایی گفته است: 

این چه حرفی است که درعالم بالاست بهشت

هرکجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

ازدرون تو بُوَد تیره جهان چون دوزخ

دل اگرتیره نباشد همه دنیاست بهشت

عمرِ زاهد همه طی شد به تمنّای بهشت

او ندانست که درترکِ تمنّا است بهشت

این طرز نگرش ماست که جهان را به مثابه‌ی دوزخی می‌کند. «ترک تمنّا» نه البته به معنی وادادگی و انفعال، نه به معنای جُبن و سرسپردگی، بل به معنای واقعیت پذیری، جهان ما را بهشت آسا می‌کند. 

اینکه واقعیت‌های گریزناپذیر را همانگونه که هست بخواهی و دوست بداری و چیزی که شدنی نیست تمنا نکنی. و به تعبیر حافظ شیراز: «نگر، تا حلقه‌ی اقبال نا‌ممکن نجنبانی». 

 جمله‌ی «خواهم که نخواهم» که بر زبان عارفان ما جاری شده است حکایت از همین معنا دارد: 

شبلی گفته است: «آن خواهم که نخواهم.» و خرقانی گفته که: «این هم خواستی است.» (۱۳) 

حق - تعالی- با بایزید گفت که «یا بایزید! چه خواهی؟» گفت: «خواهم که نخواهم.» (۱۴) 

لائوتسه، حکیم باستانی چینی می‌گفت: «آیا بر این باورید که می‌توانید برتمام عالم تسلط یافته و آن را بهبود بخشید؟ من اینچنین نمی‌اندیشم. جهان، مکانی مقدس است و نمی‌تواند تحت کنترل درآید. سعی در کنترل عالم، منجر به خرابی آن می‌گردد. و سعی در به چنگ آوردنش، باعث از دست دادن آن خواهد شد. بگذارید زندگی به طوری طبیعی خود را بر شما بگشاید. بدانید که زندگی به خودی خود کامل است؛ مانند دم و بازدم...» (۱۵) 

همو می‌گفت: «سپاهی که تسلیم شدن را بلد نباشد، شکست می‌خورد. درختی که قادر به خمیده شدن نباشد، به طورحتم با دشت باد خواهد شکست. سخت و خشن خواهد شکست و نرم و انعطاف پذیر پابرجا خواهد ماند.» (۱۶) 

کارل پوپر (فیلسوف علم و اندیشمند قرن بیستم)، معتقد بود که: 

 «بهشت را نمی‌توان بر گستره زمین آفرید. آنچه می‌توان انجام داد آن است که در زندگی هر نسل، اندکی از رنج و اندکی از بی‌عدالتی کاست. بر این روال چه بسیار کار‌ها که می‌توان انجام داد» (۱۷) 

شولای این جهان را به قامت ما نبریده‌اند و همچنان که در مضامین دینی هم آمده است، آدم و حوا از بهشت هبوط کرده‌اند و این دنیا نمی‌تواند بهشت شود. واقعیت‌های هستی را نمی‌شود به دلخواه تغییر داد. تنها شاید، آشتی کردن و به لحاظ روانی پذیرفتن و خرسند شدن، بتواند بهشتی درونی برای ما ایجاد کند. 

مولانای رومی می‌گفت: 

من که صلحم دائماً با این پدر

این جهان چون جنّت استم در نظر (مثنوی: دفتر چهارم) 

وقتی با جهان بر سرِ آشتی و صلح باشی، دنیایت شبیه به بهشت می‌شود. نه آیا که بهشت همین بود که آنچه می‌بنی دلخواه توست و هر آنچه دلخواه توست‌‌ همان را می‌بینی؟ 

راز دستیابی به آرامش و شادی همین است: با جهان و واقعیت‌های آن بر سرِ مهر باشیم. گذشته‌ی خود را بپذیریم و با آن نستیزیم. به مجموعه‌ی هستی رضا بدهیم. گنجینه‌ی خرسندی را فراموش نکنیم. 

به آنچه ناگزیر است لبخند بزنیم. 

------------

پانوشت‌ها: 

 (۱): مهر ماندگار: مقالاتی در اخلاق‌شناسی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، ۱۳۸۵

 (۲) (۳) (۴): ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس، چاپ دوم، ۱۳۸۹

 (۵) (۶): تسلی بخشی‌های فلسفه، آلن دوباتن، عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، ۱۳۹۰

 (۷): رساله‌ای کوچک درباب فضیلت‌های بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه، چاپ اول، ۱۳۸۴

 (۸) الانسان الکامل، عزیز الدین نسفی، به تصحیح ماریژان موله، انتشارات طهوری، چاپ یازدهم، ۱۳۹۰

 (۹) (۱۰) (۱۱) (۱۲): خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، ۱۳۸۸. 

 (۱۳): نفحات الأنس مِن حضرات القُدس، نورالدین عبدالرحمان جامی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکترمحمود عابدی، نشر سخن، چاپ پنجم، ۱۳۸۶

 (۱۴): فیه ما فیه، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نامک، چاپ سوم، ۱۳۸۴؛ تذکرة الاولیاء، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، تصحیح رینولد آلن نیکلسون، انتشارات اساطیر، چاپ دوم، ۱۳۸۶

 (۱۵) (۱۶): زندگی بر اساس حکمت تائو، ترجمه‌ی آزیتا عظیمی، انتشارات عطائی، چاپ اول، ۱۳۸۹

 (۱۷): ناکجاآباد و خشونت (گفتار‌ها و گفت‌وگوهایی با کارل پوپر)، به انتخاب و ترجمۀ خسرو ناقد و رحمان افشار، انتشارات جهان کتاب، چاپ دوم، بهار ۱۳۸۹